خاطرات یک روحانی از سفر به گرمای ۵۰ درجه
امشب دیگر هوا گرم نیست؛ هوا خنک شده است، الله اکبر را که میگویم نسیم میوزد به صورتم، شاید که باد بازدم «او» را آورده است.
اما یک فرق اساسی دارند، وقتی مطلبی از دین میگویی که اعلام میکنی که خدا این را گفته است، مانند عبد بیچون و چرا قبول میکنند، نه مثل ما و اطراف ما که هرچه میگویی حتی اگر آیه قرآن باشد دنبال دلیلهای دیگری میگردند و توجیهاتی که فرمان خدا را عمل نکنند!
شب جمعه است، روز آخر و نزدیک اذان...به سختی یک نفر را پیدا میکنم که بلد شده باشد دوازده امام را پشت سر هم بگوید، امام دوم را یادش رفته است، امام پنجم را اشتباه میگوید و امام یازدهم را جا میاندازد.
بچههای گروه میگویند امشب جاده خطرناکتر است و قاچاقچیها و اشرار عبور میکنند و بهتر است قبل از شب از روستا رفت؛ مسئول گروه اصرار دارد برای نماز نمانم اما مردم خودشان جلوتر زیلوی درست شده از گونی را در جای همیشگی و در وسط روستا پهن کردهاند و منتظرند، پای راستم را میگذارم داخل مینیبوس، بچهها دورم حلقه زدهاند و نگاه میکنند، ستاره قطبی در آسمان نمایان شده، نزدیک وقت اذان است.