بچههای آنارشیست آقامرتضی*
سیدعلی میرفتاح
اهل مهر نبودم. یا لااقل خیال میکردم که نیستم. به اصطلاح آن ایام «سورهای» بودم و فکر میکردم برای هر نوع فعالیت فرهنگی هنری، سوره کفایت میکند. سوره را کسی نمیخرید و کسی هم نمیخواند. چرا؛ اهل مجله و روزنامه ـ همان گروه قلیلی که بار خواندن یک ملت را به دوش میکشند ـ میخواندند. اتفاقاً خیلی هم نفود کلام داشت و تأثیرگذار بود. اما روز تشییع جنازهی آقامرتضی، یوسف میرشکاک انبوه عزاداران را که دید گفت، بلکه با حسرت گفت: «اگر اینها سوره میخواندند وضع ما اینی نبود که هست.» وضع ما خیلی هم بد نبود. به قول خود آقامرتضی «سوره اول هر ماه، با پانزده روز تأخیر منتشر میشد!» کمکم پانزده روز داشت کش میآمد و گرفتن پول از حوزه سخت و قطرهچکانی میشد و جمع داشت از هم میپاشید، که البته بعد از «سیدناالشهید» پاشید.
ما در سمیه، نبش ویلا بودیم و ظاهراً در طبقهی چهارم ساختمان سمعی بصری. در اصل اما در «ارتفاعات المپ» بودیم و در دل مجمع خدایان باستانی. ما همهرقم ربالنوعی داشتیم که اگر سایهی پر مهر زئوس نبود با هم در اقلیمی نمیگنجیدند، چه برسد به ماهنامهای. ما نهتنها خدای نقد و تئاتر و گرافیک و سینما و فلسفه داشتیم، بلکه خداوند تواضع و فروتنی هم در بینمان حضور داشت. خدای فروتنی اسمی بود که روی جهانگیر خسروشاهی ـ اعلیالله مقامه الشریف ـ گذاشته بودیم و باقی هم که لابد میدانید؛ مسعود فراستی و نصرالله قادری و رضا عابدینی و شهریار زرشناس را میگویم. به این اسامی شریف یوسفعلی میرشکاک و احمد عزیزی و اکبر بهداروند و محمدعلی علومی و سید میرعلینقی و مسعود نقاشزاده و... را هم اضافه کنید. از سورهی دورهی اول که خود در آن نبودم بخواهم بنویسم، این سیاهه را باید سیاهتر کنم و علی وزیریان و حمید عجمی و خدابیامرز مجید حسینیراد و سیدنا و مولانا سیدمحمد آوینی را و هشت، ده نفر دیگر را هم بنویسم. اما هرچه بود جذبه و جاذبهی مرتضی در چشم ظاهربین ما که غایب شد، جمع مقدم و موخر خدایان نیز از هم گسست و علی ماند و حوضش، ولیکن حوض نقاشی. اسم حسین معززینیا را از قلم نینداختم. حواسم هست. با این اسم، ایضا چند اسم شریف دیگر کار دارم و عرض خواهم کرد خدمتتان.
باعث و بانی سوره آمدن من رضا عابدینی بود، که خدا خیرش دهد. اگر او واسطه نمیشد، معلوم نبود مسیر زندگیام به کجاها برسد. از سورهای شدن مهمتر این بود که دم مسیحایی آقامرتضی زندهام کرد و به تعبیر خودش در مناسبتی دیگر روح حیات را در کالبد سرد و بیجان خاکم دمید. نسبت ما با مرتضی نسبت شاگرد و استادی نبود؛ اما وقتی بعدها بهروز افخمی اسم بازماندگان سوره را «بچههای آنارشیست مرتضی» گذاشت، تازه متوجه نسبتمان با آن یگانهی نازنین شدم. جالب اینکه حیات فکری و کاری مرتضی به کرم حیدر در آن سانحهی فکه، بیست فروردین هفتاد و دو متوقف نشد و تداوم یافت. مرتضی یک «دامت برکاته» واقعی بود که هنوز هم تداوم دارد. نه من، که لشکری وامدار برکات و لطف و عنایت مرتضای بعد از شهادتند. بعد از او اما سوره دیگر پخش نشد. گویی برکتش به همه رسید، الا سوره. منظومه شمسی بیشمس سرپا نمیمانَد و سوره هم بیمرتضی بارش بار نمیشود. بحث کمکاری و تنبلی نبود. نمیشد. هر کار میکردیم، نمیشد. مدتی سیدمحمد و بعد هم من، خیلی زور زدیم که این اسم و لوگو و منش را زنده نگه داریم. زنده هم ماند، اما به لطف نام صاحب سوره، نه به فعالیت مطبوعاتی ما. ضمن اینکه با سوره نمیشد شوخی کرد و نمیشد آن را از مصطبهی حکمت و فلسفه پایین آورد. مرتضی، یک سرمقالهاش خوب و بدِ مجله را میپوشاند. خوب اندک و بد زیاد ما را به قول امروزیها کاور میکرد. در ذیل آن سرمقالهها اصلا کسی به چشم نمیآمد. ما به چشم نمیآمدیم. ما کجا و مرتضی کجا!
در اصل، ما بعدِ مرتضی مجله درنیاوردیم، بلکه برای خودمان لک و لکی کردیم و یک بغل مطلب عصاقورتداده را با ظاهر حکمت انسی صفحهبندی کردیم و فرستادیم توی بازار، که نصف بیشترش هم برگشت. زمان مرتضی وقتی آدینه و دنیای سخن و گردون درمیآمدند، سوره هم در تقابل آنها برو بیایش خوب بود. حرفش خریدار داشت. «آتش به اختیار» احمد و «ستیز با خویشتن و جهان» یوسف، نقدهای مسعود، «نقد حضوری»های نصرالله و گرافیک ماهِ رضا و بالاسر همهی اینها مقاله و سرمقالهی مرتضی، کلی خواهان و طرفدار چشمبهراه داشت... کلی؟ خیلی بودند، اما یک پنجم، بلکه یک دهمِ آن انبوه عزادارانِ مورد نظر نبودند. کتاب خواندن و مجله خواندن سخت است و هزینه دارد، اما تشییع جنازه راحت و بیدردسر است؛ هیچ هزینهای هم، مادی و معنوی ندارد... که بگذریم. خود من قبل از آمدن به سوره خوانندهی حرفهای و معتادِ سوره بودم. سوره را نمیخواندم، بلکه با سطر سطرش عشرت میکردم. صاحبان جهاز اربعه چهطور با رزقشان حال میکنند؟ من هم سوره را میبلعیدم و تازه وقت حوصله دربارهی سطرسطرش تأمل میکردم و چیز یاد میگرفتم. نه اینکه فقط فکر کنید از یوسف و مرتضی و احمد و مسعود، بلکه حتی از شهریار هم میآموختم. اعتراف میکنم که تا قبل از هامون و شهریار چیزی از حکیم عاشقپیشه عارفمسلک دانمارکی، سورن کییر کهگارد نمیدانستم و به حکم «من علمنی حرفا» تا آخر عمر سوره را و سورهنویسان را بندهام. من آرزوی سورهای شدن داشتم و دست تقدیر کاری کرد که یکروز به خود آمدم و دیدم میاندار حلقهای شدهام که به نام بچههای آنارشیست مرتضی مشهورند. میانداریام را هیچوقت به معنای سردبیری تعبیر نکردم. رفیقان سابق و لاحقم گواهند که همواره معترف کوچکیِ خود و بزرگیِ آنها بودهام. چه در مهر و چه در سوره، من سردبیر نبودم، بلکه خادم معبدی بوده که نه به من، بلکه به عابدان نامدارش شناخته میشد. کسی که سردبیری مرتضی را تجربه کرده باشد، تا آخر عمر حواسش هست که تکیه بر جای بزرگان نزند به گزاف و دچار توهم خودبزرگبینی نشود... دست تقدیر اما همچنان که ما را گرد هم آورد، متأسفانه از هم دورمان هم کرد. چنان از هم پراکنده شدیم که گویی سوره و مهر، خیالی و قصهای، بلکه آرزویی بیش نبودند. یوسف را سالهاست ندیدهام. احمد بیمارستان است، طفلی. از سیدمحمد بیخبرم. حسین دست بر قضا گرفتار مریضی شده و به عواطفمان تلنگر زده که تا هستیم، دریابیم هم را. شهریار بنا به دلایلی آبش با ما توی یک جو نمیرود، اگرچه رفاقتمان سرجایش محفوظ است. مسعود با همان جدیت سابق سرگرم نقادی از نوع سوم است و رحیم قاسمیان و بهروز تورانی کیلومترها از ما دور شدهاند. نه که این رفقای نزدیک را قدر میدانیم؟ رضا عابدینی رفته هلند آرتیست درجه یکی شده است و... زئوس که شهید شد، المپ از هم پاشید و خدایان از هم گریختند و نهایتاً علی ماند و حوضش، ولیکن حوض نقاشی.
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
*منتشرشده در شمارهی یک ماهنامهی سهنقطه
- ۹۴/۰۱/۲۴
عجب مطلب خوبی بود. درود بر میرفتاح عزیز